هلیاهلیا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

نازبانوی مامان بابا

عزیزم وجود نازت با کلی رحمت و برکت الهی همراهه

شیرین مامان! امسال واقعا سال پربرکتیه! گلم ایران کشور کم آبیه! اونقدر که یکی از بزرگان و نیاکان این سرزمین (داریوش بزرگ) تو کتیبه اش از خدا خواسته کشورمون را از سه تا بلای جنگ, دروغ و خشکسالی در امان نگه داره! راستش این اواخر مامان فکر می کرد زمستان (یکی از 4 فصل ایران که کمتر کشوری ازش برخورداره) کم کم داره با برف خداحافظی می کنه  اما خدا روشکر در امسال که تقریبا همگی پیش بینی می کردیم آلوده ترین سال تاریخ کشورمون باشه با رحمت الهی و بارش باورنکردنی برف, زمستان و هوای عالی بعد از بارش رو از آبان تجربه کردیم ..... جوجه کوچولوی من به امید خدا سال دیگه با دستای کوچولوت آدم برفی درست می کنی و با هم کلی کیف می کنیم و...
18 آبان 1390

ما (من و نی نی) از همه عزیزانمون ممنونیم

می گن یه خانم در دوره حیاتش طی ۳ مرحله عزیز می شه: ازدواج- بارداری و زایمان   ولی من فکر می کنم بعد از ازدواج طی این مراحل بیشتر مورد حمایت و محبت قرار می گیره چون همه غیر از خودش می دونن که بار مسئولیت خانم کلی بالا رفته و بدون حمایت عزیزانش نمی تونه تو شرایط جدید خودش رو جمع و جور کنه... قضیه من هم تقریبا همینطوریه... بابای نی نی تو خونه و مامان جون و بابا جون به اضافه خاله های نازنین و دایی جون توی مهر و محبت- پخت و پز و تغذیه چیزهای مقوی حتی قبل از اینکه هوس کنی  از طرف دیگه... خدا رو از بابت این نعمت ارزشمند و غیرقابل جایگزین سپاس و از همه عزیزانم که حمایتم می کنن ممنونم... عزیزم آرزو می کنم من و بابای...
17 مرداد 1390

جواب آزمایش

کوچولوی ناز نازی من   از دیروز صبح که آزمایش دادم دل تو دلم نبود تا عصر که نتیجه رو ببینم... شکر خدا سرم به کار مشغول بود وگرنه نمی دونم چطور تحمل می کردم  آزمایشگاه گفته بود ۴ به بعد جواب می ده... دیگه نتونستم تحمل کنم و ساعت ۳ راه افتادم.. جواب آماده بود...... ما آدم ها خیلی عجیبیم گلم! تا قبل از آزمایش کلی سر به سر بابات می ذاشتم که اومدنت رو باور نداره... اما پای تایید آزمایشگاهی که رسیدَ حال و روزم تعریفی نداشت... انگار فکرم خالی شده بود خالی از هرچی... جواب رو که دیدم درک نمی کردم. سراغ دکتر آزمایشگاه رو گرفتم، مسئول پذیرش پرسید دکتر چرا؟ شما باردارید!!!!!!!!! تو زمین و هوا معلق بودم می خواستمت اما باور نمی کردم... ...
2 مرداد 1390

كوچولوي من

سلام شیرین من   عزیزم  من و بابایی چند سالی می شه خونه عشقمون رو ساختیم و حالا فکر می کنیم آماده ایم تا از دل و جون شادی مون رو با داشتنت تکمیل کنیم نازگل مامان می دونم اومدی نی نی کوچولوی من! حبه انگورم! عشقم! ۱۰ روزه می دونم تو وجودم خونه کردی. اما امروز رفتم آزمایش تا فقط دست پر برم دکتر......  همون روزی که فهمیدیم کلی باهات حرف زدم  و از بابات تعریف کردم........... عزیزم امسال وقتی قصد کردیم با تو باشیم بابا گفت که سال ۱۳۸۹ خواب دیده توی این ماه خبر اومدنت رو بهش می دم (آخه بابایی تو دلش به لک لکی که می خواست بیاردت گفته بود رجب و شعبان رو واسه بابا شدن خیلی می پسنده)!   (تو...
1 مرداد 1390
1